قطار از تونلی طولانی عبور میکند و وارد قلمروی رؤیایی که پوشیده از برف است میشود. و اینگونه است که، با حرکت آرام قطار و عبورش از ایستگاههای مختلف، راوی ما نیز وارد داستان میشود و زوایایی از قصۀ خود را، همچون تابلوهایی از رؤیا که گاه داستانی عاشقانه گاه داستانی از تنهایی، انزوا، اندوه و ازهمگسیختگی روابط عاطفی، برایمان بازگو میکند.
یاسوناری کاواباتا با چیرهدستیِ بسیار زیادِ خود داستان را بهآرامی، همچون نوری که لحظهای بر پردهای تیره میافتد و تماشاگر لمحهای از آن را میبیند، پیش میبرد و بهتدریج با عمیقترین زوایای روحی شخصیتها آشنامان میکند. گویی خواننده، همچون تماشاگری که در سالن تاریک سینما نشسته، هر آن منتظر دیدن لحظهای از مرئی شدن این تصاویر دنیای خیالی است.
کاواباتا نخستین نویسندۀ ژاپنی است که توانست با ترسیم آداب و رسوم و فرهنگ غنی ژاپنی، با نوشتن آثاری درخشان که از مهمترین و برجستهترینِ آنها میتوان به دو اثر قلمرو رؤیایی سپید و آوای کوهستان اشاره کرد، نظر آکادمی نوبل را بهخود جلب کند. کتاب حاضر شاهکار اوست، و آوای کوهستان را نیز بهسبب فرم بدیعش در روایت داستان و شخصیتپردازی مهمترین اثر او دانستهاند.
کاواباتا توانست در سال ١٩٦٨ با پشت سر گذاشتن رقیبان سرشناسش ساموئل بکت، نویسنده و نمایشنامهنویس ایرلندی، آندره مالرو نویسندۀ فرانسوی و همچنین ویستن هیواودن، شاعر انگلیسی، مهمترین جایزۀ ادبیات، جایزۀ نوبل، را نصیب خود کند.
کتاب پپ گواردیولا؛ پیروزی به عبارت دیگر اثر گیلم بالاگه، روزنامهنگار معروف فوتبال است. نویسنده در این کتاب به زندگی گواردیولا و بهویژه دوران بینظیر مربیگری او در بارسلونا میپردازد و رازهای موفقیت او را فاش میکند.
جذابیت سبک بازی که گواردیولا برای بهترین تیم دنیا تعریف کرد، الکس فرگوسن، اسطوره فوتبال انگلستان را ترغیب کرد تا برای کتاب پپ گواردیولا؛ پیروزی به عبارت دیگر (Pep Guardiola: Another Way Of Winning) مقدمهای بنویسد.
کتاب پپ گواردیولا نوشتۀ گیلم بالاگه (Guillem Balague) فرازی است به زندگی شخصی پپ و به ویژه دوران بینظیر، تکرارنشدنی و دستنیافتنی مربیگری او در بارسلونا، که نوع و سبک جدید، زیبا و لذتبخشی از فوتبال را ارائه کرد. اینکه پپ چگونه به لاماسیا پیوست، چطور بازیکن شد، چرا بارسا را در دوران بازی ترک کرد، چرا در تیم دسته چهارمی به مربیگری پرداخت و چطور به سرمربیگری بارسلونا رسید؟ و اینکه چرا پپ پرافتخارترین تیم تاریخ فوتبال را ترک کرد؟
در بخشی از کتاب میخوانیم:
پپ، بارسلونا و همهچیزهایی که ساخته بود را ترک کرد، او مانند اکثر مربیان نبود، پپ رفت چون او مانند یک فوتبالیست عادی نیست. سر الکس، شما این امر را در اولین رویاروییتان در نیمکت کنار زمین در فینال لیگ قهرمانان در سال 2009 در شهر رم مشاهده کردید.
گواردیولا برای آن فینال مجموعهای از تفکراتش را ارائه کرد و فلسفه تیمیاش را برای هر چیزی که به بازی مربوط میشد، از آمادهسازی گرفته تا تاکتیکها، از آخرین صحبتهای فنی تا زمانی که جشن پیروزی برپا کردند به کار گرفت. پپ تمام دنیا را دعوت کرد که به همراه او و تیمش از فینال بزرگ لیگ قهرمانان لذت ببرند.
او مطمئن بود که تیمش را برای شکست دادن فرگوسن آماده کرده است. حتی اگر این امر ممکن نمیشد، طرفداران سربلند به خانههایشان میرفتند چون بارسلونا تمام سعی خود را کرده بود. آنها در این فرآیند توانسته بودند دوران تاریک خود را پشت سر بگذارند، او نه تنها در این باشگاه روند منفی را تغییر داد بلکه در طی دوازده ماه پس از حضورش، شروع به از بین بردن قوانین نانوشته و متداولی کرد که پیروز شدن به هر قیمتی را تداعی میکرد.
باد با دمی گزنده مينالد و زوزه ميکشد. صاعقه ميغرد و فرياد ميکشد. خشم نيرويي محرک در دشت سنگ درخشان است. حتي سايهها هم ترسيدهاند.
در قلب دشت، دژ خاکستري عظيمي، ناشناخته و کهنتر از هر خاطرهي نگاشته شده، سر به فلککشيده است. برجي باستاني روي شيارِ ايجادشده در دشت واژگون شده است. از درون دژ صداي کوبهاي بم، مهيب و شمرده همچون تپيدن قلب دنيايي خفته، سکوت کهن را درهم ميشکند.
مرگ ابديت است. ابديت سنگ است. سنگ سکوت است.
سنگ ناطق نيست اما سنگ به ياد ميآورد.
و اين چنين واپسين جنبش سنگ درخشان آغاز گرديد...
می دانید نباید کاری انجام دهید، اما انجامش میدهید. میدانید کاری را باید بکنید اما نمیکنید. و این اتفاقات بارها و بارها تکرار میشوند.
شاید ملالتبار شدن زندگی و کارتان دلیل این سهلانگاریها باشد و شاید پیدا نکردن شریکی درست، یا سخت بودن پسانداز، شاید هم بیماری خاصی که شما را عاصی کرده است، به هرحل مشکل شما هرچه که هست، منشاء آن خودتخریبی است.
گری جان بیشاپ، در کتاب «گندزدن بس است» که ادامه یا مرحله بعد کتاب «خودت را تباه نکن» است، دست میگذارد روی اهرمها و شاخصهای مربوط به عمیقترین سازوکارهای بخش نیمهآگاه شما و این قدرت را در شما ایجاد میکند که بتوانید منفیترین و مخربترین افکار خود را تفسیر کنید و به دنبال آن، همان زندگیای را که همیشه میخواستید برای خود به وجود بیاورید. زندگیای که شاید هیچوقت نمیدانستید چطور باید به آن برسید.
رویکرد بیشاپ در این اثر، چنانکه خودش میگوید، از زاویهٔ «فلسفهٔ شهری» مخصوصِ خودش است چون به قول خودش درسهای زندگیاش را در خیابانهای گلاسکو گرفته است.
او در این اثر از تاثیر مخرب عادتها، زندگی تخریبگرانه، ضمیر نیمهخودآگاه و نقش آن در شکل دادن زندگی، سه عامل مهم تخریبگر، برداشت شخصی منفی از زندگی، برداشتهای نادرست از دیگران و تغییر مسیر به سمت خروج از این مخمصهها سخن میگوید. به طوری که در انتها بتوانید از انجام کارهای تخریبگرانه در زندگیتان دست بردارید.
اگر خسته، گیج، پرمشغله، نادیدهگرفتهشده، متوقف، در حال مکث، کسل، شکستخورده، بیش از حد مضطرب، بیش از حد تحلیلگر، بدون اعتمادبهنفس، بیروح، طردشده، گمراه، در مسیر اشتباه، رسیده به ته خط، گیرافتاده در گذشته، نگران آینده، ناامید، ترسیده، مشکوک، بیگذشت، بدگمان، عصبانی و درمانده هستید، یا فقط در روزمرگی گیر افتادهاید،گری جان بیشاپ فردی است که به او نیاز دارید و این صفحات برای شما نوشته شده است.
چه چیزی سد راه تو شده است و نمیگذارد بهترین زندگی را داشته باشی؟
در پاسخ به این پرسش بیشتر مردم به چیزهایی مانند اختلال در روابط، کمبودهای مالی، شغل نامناسب و یا شرایط نامطلوب اشاره میکنند. اما هیچکدام از این توجیهات چیزی را عوض نمیکند.
گری جان بیشاب در طول دهها سال کار با مردم به عنوان مربی رشد فردی دریافته است که تنها مانع یک چیز است؛ خود انسان. اگر از این حرف دلخور شدهاید یا برایتان مفهوم نیست بهتر است این کتاب را نخوانید چون تاثیری بر شما نخواهد داشت اما اگر به دنبال کتابی هستید که به شما توانایی دهد تمام قابلیتهای منتظر شکوفاشدن خود را بیابید، بخت یارتان بوده است. بیشاپ معتقد است همه انسانها در طول روز و زندگی روزمره دو نوع مکالمه دارند، مکالمه با دیگران و با خود و جالب اینجا است که بیشتر مکالمات ما در طول روز با خودمان است. «چه درونگرا باشید و چه برونگرا، چه خلاق باشید و چه اهل عمل، درهرصورت، بیشتر وقتتان را صرف صحبت با خودتان میکنید و این کار را در حین ورزش کردن، کار کردن، غذا خوردن، خواندن، نوشتن، راه رفتن، پیامک فرستادن، گریه کردن … انجام میدهید.» بیشاپ با یک راه حل ساده به شما پیشنهاد میکند، مکالماتتان را با خودتان تغییر دهید و آنها را در جهت تقویت تواناییهایتان بکار بگیرید زیرا مطالعات و بررسیها نشان میدهند که مثبتگویی با خود، بهصورت چشمگیری خلقوخو و حالمان را بهتر میکند، اعتمادبهنفس و خلاقیتمان را افزایش میدهد و علاوه بر اینها، نتایج مثبت فراوان دیگری نیز به دنبال دارد. درواقع این کتاب یادمان میدهد چگونه از زبان استفاده کنیم تا زندگیمان بهتر شود.
کتاب «خودت را تباه نکن» راهنمایی است برای کنارکشیدهها و شکستخوردهها. مانیفستی است برای تغییرات واقعی در زندگی و از بند رها کردن عظمت نهفته در روحتان. این کتاب صمیمانه و با شیوهای واقعی برایتان قلاب میگیرد تا بتوانید به مراحل بالاتری از استعدادهای واقعیتان صعود کنید.
«جهان هستی هوایت را دارد» یا «تبدیل ترس به ایمان» کتابی درزمینه موفقیت نوشته گبریل برنستین است.
اوپرا وینفری برنستین را «رهبر فکری جدید» نامیده است. او معمولاً بهعنوان متخصص در برنامهٔ دکتر اُز۶۳ حضور پیدا میکند. نیویورک تایمز او را «الگوی جدید» خوانده است. گابریل نویسندهٔ کتابهای پرفروش شاید معجزه کنیم و معجزههای اکنون است. اخیراً گابریل بهعنوان «فعال معنوی» به همراه دیپاک چوپرا، مجریان بزرگترین مراقبهٔ گروهی کتاب رکوردهای گینس هستند.
یوتیوب او را جزء شانزده ویدئو بلاگر اول خود نامید. وبسایت ماشابل حساب توییتر او را در لیست یازده حساب توییتری که باید دنبال کرد، قرار داده است. همچنین نشریهٔ فوربس او را در لیست بیست زن صاحب برند جهان قرار داده است. گابریل برن استین در نشریات و برنامههایی نظیر ال، اون، کتی لی و هدا، تودی شو، سوپرسول ساندی اپرا، برنامهٔ کوئین لطیفه، اندرسون لایو، اکسس هالیوود، ماری کلر، هلث، سلف، گلمور، هلپ دسک، و روی جلد مجلهٔ زندگی و… حضور داشته است.
برنستین در این کتاب درباره تحول و رهاکردن نظام فکری گذشته و قرار گرفتن در مسیری معنوی سخن میگوید. رهاکردن نظام فکری قدیمیتان و خوشآمدگفتن به نظام جدید نیازمند تمرین است، اما خیلی کمتر از آنچه فکر میکنید “کار” میبرد. مفیدترین تمرین، تمرین تسلیمشدن در برابر عشق جهان هستی است. هر فصل این کتاب دعاها، تأییدها و تمرینهای سادهای به شما میدهد و از شما حمایت میکند تا انرژی و افکار ترسناکتان را تسلیم کنید و ذهنیت صحیح را به دست آورید. نکتهٔ مهم این است که به یاد داشته باشید دربارهٔ هر تمرین زیاد فکر نکنید. فقط تمرین کنید. ممکن است به این نتیجه برسید که یک یا دو تمرین خاص واقعاً تأثیر عمیقتری در شما دارند، آنها را بیشتر از بقیه تکرار کنید. مسیر کامل و بینقص آشکار میشود و شما سفرتان را برنامهریزی خواهید کرد.
تمرینهای زیادی در این کتاب وجود دارد. انتخاب با شماست که همهٔ آنها را انجام دهید یا عاشق چند تمرین خاص شوید. روش درست و غلطی در بهکارگیری این تمرینها وجود ندارد. فقط پذیرا باشید و تمرینهایی را تکرار کنید که برایتان الهامبخش هستند.
تمرین قرارگرفتن در مسیری معنوی برای این نیست که مراقبهکنندهای بهتر، یا مهربانترین و روشنفکرترین فرد باشیم، بلکه تمرین تسلیم در برابر عشق است. هدف این کتاب همین است.
آیا برای تحققبخشیدن به آرزوهایتان و زندگی طبقِ خواستههایتان آمادهاید؟ نویسندهی کتاب جهان هستی هوایت را دارد، اینجاست تا نشانتان دهد چطور میتوانید این کار را انجام دهید.
گبریل برنستین در کتاب اَبَرجاذب روشهایی را معرفی میکند که حتی در خواب هم نمیتوانید تصورشان کنید! این کتاب شما را به سفری هیجانانگیز میبرد که میتوانید طیِ آن، منشأ قدرت حقیقیتان را به یاد بیاورید و بیاموزید زندگیتان را طبق خواستههای خودتان از نو بیافرینید. روشهای گبریل یادتان میدهد زندگی بالا و پایین دارد، مجذوبکردن دیگران کار جالبی است، و اینکه مجبور نیستید برای بهدستآوردن چیزهایی که میخواهید، آنقدر کار کنید که خودتان را از پا دربیاورید.
اَبَرجاذب بیانیهای است که با خواندش میتوانید با اعتمادبهنفس خواستههایتان را بگویید. در این کتاب یاد میگیرد:
اگر بپذیرید اَبَرجاذب هستید، همهچیز تغییر میکند: مطمئن میشوید که عیبی ندارد اگر گذشته را فراموش کنید؛ دیگر از آینده نمیترسید؛ به درون منبع بیکرانِ وفور، انرژی، لذت، و سلامتی شیرجه میزنید؛ و سلامتی به هنجار و معیار زندگیتان تبدیل میشود و کمکم میفهمید شادی و سلامتی حقی است که از بدو تولد داشتهاید. مهمتر آنکه میآموزید چطور همیشه برای رویارویی با زندگی آماده باشید و جهان اطرافتان را روشن کنید.
سطوح نابرابری در جهانِ امروز بههیچوجه با گذشته قابلمقایسه نیست. اختلاف و فاصلهی میان ثروتمند و فقیر دارای پیامدهایی بسیار فراتر از مسائل صرفاً مالیست. در کتاب «نردبان شکسته» کیت پینِ روانشناس به بررسیِ این مسئله میپردازد که چگونه نابرابری نهتنها ما را از لحاظ اقتصادی از هم جدا میکند، بلکه پیامدهای عمیقی در طرز فکر، نحوهی واکنش به استرس، عملکرد سیستم ایمنی بدن و حتا نگرش به مفاهیم اخلاقی چون عدالت و انصاف دارد. یافتههای تحقیقاتیِ جدید در روانشناسی، علوم اعصاب و اقتصادِ رفتاری نهتنها آشکار میکند که نابرابری رفتار افراد را به شکلهای قابلپیشبینی تغییر میدهد، بلکه این دیدگاهِ ناقص که فقر را نتیجهی عدم موفقیت فردی میداند، اصلاح میکند. در میان جوامع پیشرفته، نابرابری در اصل نه میزان پول آدمها، بلکه احساسشان نسبتبه جایگاهیست که دیگران دارند. چیزیکه مهم است احساسِ فقیربودن است، نه صرفاً فقیربودن.
دانستنِ اینکه نابرابری چگونه جهانِ ما را شکل میدهد، کمک میکند بهتر درک کنیم که چهچیزی باعث شکاف ایدئولوژیک میشود، اینکه چرا نابرابریِ زیاد کاری میکند که طبقهی متوسط احساس جاماندگی کند، و اینکه چگونه میتوان از مسابقهی بیپایانِ مقایسهی اجتماعی خارج شد.
در هر مرحلهای از تاریخ، افراد بشر انتخاب میکنند که کدام راه را بروند و در کشاکشهای عظیم اجتماعی برای این انتخابها مبارزه میکنند. به نظر نگارنده انتخاب مردم طبقات مختلف، متفاوت است. مبارزههای بزرگ بر سر آیندهی بشر، عنصری از مبارزهی طبقاتی را دربردارد. توالی این مبارزههای عظیم، استخوانبندیای را پدید میآورد که به گرد آن، دنبالهی تاریخ گسترش مییابد. در واقع فرد یا اندیشه به دلیل تکامل مادی پیشین جامعه و شیوهی گذران مردم و ساختار طبقات و دولتها، تنها ممکن است نقشی معین بازی کند. نگارنده در کتاب حاضر میکوشد تا طرحی مقدماتی را برای تاریخ جهان عرضه کند. بر این اساس، نخست به پیدایش جامعههای طبقاتی میپردازد و سپس جهان را در بخشهای مختلفی چون جهان باستان، سدههای میانه، دگرگونیهای به وجود آمده و دوران معاصر تقسیمبندی و بررسی میکند. در ادامه نیز عناصری چون سرمایه، جنگ جهانی و انقلابها را مطرح میکند. وی در بررسی سدههای مختلف به موضوعاتی چون بردهداری، نوزایی، اصلاحات و انقلابهای اسلامی اشاره کرده است.
این کتاب شامل ده فصل است که از سه بخش اصلی تشکیل شده و به دوران مربیگری آنچلوتی در تیم های پارما، یوونتوس، میلان، چلسی، پاریسن ژرمن و رئال مادرید پرداخته است.
کارلو آنچلوتی یکی از برترین مربیان تاریخ دنیای فوتبال است. او جزو معدود افرادی است که هم به عنوان بازیکن و هم به عنوان سرمربی، موفق شده جام معتبر لیگ قهرمانان اروپا را بالای سر ببرد. آنچلوتی 5 بار به قهرمانی در اروپا رسیده است، او در کنار باب پیزلی، با سه قهرمانی در معتبرترین تورنمنت اروپایی، پرافتخارترین سرمربی به حساب می آید. بی گمان سبک مربیگری و رهبری او می تواند الگوی مناسبی برای بسیاری از مربیان کنونی فوتبال باشد. در این کتاب، مصاحبه های خواندنی با کریستیانو رونالدو، زلاتان ابراهیموویچ، دیوید بکهام و سرآلکس فرگوسن انجام شده است که این بزرگان، از دیدگاه خود به توصیف آنچلوتی می پردازند.
در "رهبری عملگرا" کارلو آنچلوتی ما را به رختکن تیم هایش می برد، کارلتو از کنار آمدن با خواسته های بازیکنان، مطالبات بی پایان رؤسای باشگاه ها، تاکتیک های تیمی، حربه های مربیگری، مدیریت کردن ستارگان و شیوه رهبری در یک سازمان بزرگ صحبت می کند
کار عمیق یعنی بتوانید بیحواسپرتی روی عملی شناختی که به توجه کامل نیاز دارد تمرکز کنید. با کسب این مهارت، میتوانید مطالب پیچیده را با سرعتِ بیشتر بیاموزید و در زمانِ کمتر به نتایج بهتر برسید. مهارت کار عمیق کیفیت کارتان را میافزاید و باعث ایجاد احساس رضایت از تواناییهایتان میشود. بهطور خلاصه، میتوان گفت در اقتصاد رقابتیِ قرن بیستویکم، کار عمیق عملکردی همچون قدرتی فراطبیعی دارد. باوجوداین، اغلبِ انسانهای امروزی زمانشان را با سرزدنهای دائمی و گاه دیوانهوار به ایمیل و حسابهایشان در شبکههای اجتماعیِ مختلف هدر میدهند و حتی به ذهنشان هم خطور نمیکند که راههای بهتری برای گذراندن زمان باارزششان وجود دارد.
در کتاب کار عمیق، استاد کال نیوپورت عواقب چنین ضربهای را بررسی میکند، آنهم در دورانی که همهچیز بر هم تأثیرگذار شده است. او بهجای اینکه استدلال کند حواسپرتی امری بد و مضر است، قدرتِ تمرکز را میستاید و فواید آن را برمیشمارد.
این کتاب به دو بخش تقسیم شده است. نیوپورت در بخش اول اثبات میکند که ترویجِ اخلاقِ کارِ عمیق در هر شغل و حرفهای منفعت عظیمی دربردارد و سپس در بخش دوم برنامهی تمرینیِ دقیقی را در قالب «چهار قانون» ارائه میکند که پیروی از آنها ذهن و عاداتتان را تغییر میدهد و شما را آماده میکند که مهارتِ کار عمیق را به دست بیاورید.
کتاب کار عمیق مجموعهای از نقدهای فرهنگی و توصیههای کاربردی است و خواننده را به سفری در داستانهای مهم و جالب میبرد، مثل داستان کارل یونگ، که برای تقویت تمرکز ذهنیاش مشغول ساختن خانهای سنگی درمیانِ جنگل شد، یا داستان یکی از پیشگامان شبکههای اجتماعی، که یک بلیت رفتوبرگشتِ آمریکا به ژاپن خرید تا به دور از هیاهو بتواند کتابش را آن بالا در هواپیما بنویسد.
در این کتاب، از توصیههای بیمعنایی مثل اینکه اشخاص حرفهای نباید در شبکههای اجتماعی باشند یا نباید اجازه بدهند حوصلهشان سر برود خبری نیست. کار عمیق راهنمایی ضروری برای کسانی است که میخواهند در دنیایی پر از هیاهو و حواسپرتی با حفظ تمرکز به موفقیت برسند.
مینیمالیسم دیجیتال؛یافتن زندگی متمرکز در یک جهان پرهیاهو نوشته کال نیوپورت، خالق کتاب پرفروش کار عمیق است، کال نیوپورت در این کتاب مینیمالیسم دیجیتال را به دنیای شخصی ما میآورد و راه حل تمرکز داشتن در جهانی را که روز به روز آشفتهتر میشود، آموزش میدهد.
خلاصه کتاب مینیمالیسم دیجیتال
کال نیوپورت در این کتاب فلسفهای را برای استفاده از فناوری معرفی میکند که زندگیهای زیادی را بهبود بخشیده است. او با بررسی نمونههای متنوعی از زندگیهای واقعی- از کشاورزان تا برنامهنویسها، شیوههای رایج مینیمالیستهای دیجیتال و ایدههای حمایتکننده آنها را شناسایی میکند. او در کتابش نشان میدهد که چگونه مینیمالیستهای دیجیتال روابط خود را با شبکههای اجتماعی بازنگری میکنند و لذتهای خارج از دنیای دیجیتال را از نو کشف میکنند. در نهایت نیوپورت در مینیمالیسم دیجیتال، راهبردهایی را به ما معرفی میکند که بتوانیم آنها را در زندگی روزمرهمان بگنجانیم. او از ما میخواهد این راهبردها را که پاکسازی دیجیتال نام دارند در سی روز در زندگی عملی کنیم تا بتوانیم کنترل امورمان را دوباره به دست بگیریم.
کتاب مینیمالیسم دیجیتال دو بخش دارد. در بخش اول فلسفهٔ زیربناییِ مینیمالیسمِ دیجیتال توضیح داده شده است و بخش دومِ این کتاب نگاهی دقیقتر به ایدههاییست که به شما در پیشگرفتنِ سبکِ زندگیِ ساده و مینیمالیستی کمک میکنند.
قصد نهایی نیوپورت در این کتاب گفتن این نکته است که فناوری نه خوب است و نه بد، مهم این است که بتوانیم از آن در راه اهداف و ارزشهایمان استفاده کنیم، نه این که اجازه دهیم فناوری از ما استفاده کند.
قرنها پس از جنگی هستهای که سیارهمان را نابود کرد، انسانیت در تکاپوی بازسازی است. از فرود سفینههای انتقال و پیوستن کلونینشینان به گروه صدنفر چند ماهی میگذرد و نوجوانانی که زمانی انگ بزهکاری خورده بودند، حالا از رهبران مردمانشان هستند.
کلونینشینان و زمینیزادگان همراه یکدیگر دارند نخستین جشن خود را برگزار میکنند که گروهی بیگانه با فریادهای نبردی غیرمعمولی به آنان حمله میکنند. تازهواردان عدهای از آنان را میکشند، زندانی میگیرند و تدارکات حیاتیشان را به تاراج میبرند. وقتی بلامی و کلارک میفهمند که ولز، اوکتاویا و گلس اسیر شدهاند، قسم میخورند به هر قیمت ممکن آنان را برگردانند.
هفتهها از فرود بر روی زمین میگذرد و صد نفر توانستهاند در محیط وحشی و پر هرجومرج خود، نظم و ثباتی به وجود بیاورند. ولی با آمدن سفینههای انتقال تازهای از فضا، توازن حساسشان به هم میریزد.
تازهرسیدگان خوششانس هستند- درروی کلونی، اکسیژن رو به اتمام است- اما پس از سالم رسیدن به زمین، گلس متوجه میشود که شانسش رو به اتمام است. کلارک گروه نجاتی را به محل سقوط رهبری میکند و آمادهی درمان مجروحان است، ولی نمیتواند به والدینش فکر نکند که احتمالاً هنوز زنده هستند. در این زمان، ولز در تلاش است تا باوجود حضور نائب صدراعظم و نگهبانان مسلح او، نفوذ و اعتبار خود را حفظ کند و بلامی باید تصمیم بگیرد با جنایاتی که پشت سر بهجا گذاشته، روبهرو شود یا بگریزد.
زمان آن رسیده تا صد نفر متحد شوند و برای آزادی که روی زمین یافتهاند، مبارزه کنند یا خطر کرده و همهچیز و هر آنکس را که دوست دارند، از دست بدهند.
از فرود صد نفر بر زمین، بیست و یک روز گذشته است. آن ها اولین انسانهایی بودند که پس از قرنها پا روی سیاره میگذاشتند... یا حداقل اینطور فکر میکردند.
در مواجهه با دشمنی ناشناس، ولز سعی دارد گروه را کنار هم نگه دارد. کلارک به دنبال سایر ساکنان کلونی، به سمت کوه وِدر حرکت میکند و بلامی میخواهد به هر قیمتی شده، خواهرش را نجات بدهد.
و در سفینه، گلس با انتخابی دشوار میان عشق و زندگی دست به گریبان است.
از زمان جنگ هستهای ویرانگر، بشر در سفینههایی فضایی بالای زمین زندگی کرده است. حالا صد نوجوان بزهکار که اجتماع آنها را بیارزش میداند، به مأموریتی خطرناک میروند تا دوباره در سیاره ساکن شوند. ممکن است شانس مجددی برای زندگی باشد… یا مأموریتی انتحاری.
کلارک به جرم خیانت بازداشت شده اما خاطرهی کاری که واقعاً انجام داده، رهایش نمیکند.
ولز، پسر صدراعظم، به دنبال دختری که دوست دارد به زمین میآمد… اما آیا دختر هرگز او را میبخشد؟
بلامی بیپروا به دنبال خواهرش قدم به سفینهی انتقال میگذارد؛ آن دو تنها خواهر و برادر در تمام کهکشان هستند.
و گلس از سفر به زمین میگریزد اما متوجه میشود زندگی در سفینه به اندازهی رفتن به زمین خطرناک است.
صد نفر در مواجهه با زمینی وحشی و رازهای گذشتهشان، باید برای بقا مبارزه کنند. قرار نیست قهرمان باشند اما آخرین امید بشر هستند.
کتاب آن هنگام که نفس هوا میشود (when breath becomes air) نوشته پال کالانیتی، جراح مغز و اعصاب هندی – آمریکاییست که توسط شکیبا محب علی ترجمه شده و انتشارت کوله پشتی آن را در اختیار مخاطبان قرار داده است.
این کتاب پرفروشترین کتاب نیویورک تایمز در سال ۲۰۱۶ بوده است.
آن هنگام که نفس هوا می شود داستان رویارویی یک پزشک جوان با مرگ را به رشته تحریر در آورده است. پال کالانیتی متخصص مغز و اعصاب بود. او در سن ۳۷ سالگی بر اثر سرطان ریه بی نفس شد. او پزشکی فوق العاده و انسانی متفکر بود و همیشه در طول زندگی سعی داشت که به معنای زندگی پی ببرد.
این کتاب ابتدا مروری دارد بر خاطرات کل دوران زندگی پال و این که چرا بعد از تحصیل در رشتهی ادبیات، رو به پزشکی می آورد و تصمیم می گیرد که دکتر شود و بعد، چگونگی رویارویی با مرگ قریبالوقوعش، تمام آن لحظات تکان دهنده رنجآور و کنار آمدن با آن را شرح میدهد. بخش پایانی کتاب نیز نوشتهی همسر پال است که آخرین روزهای زندگی پال را ثبت کرده است.
در بخشی از مقدمه این کتاب تاثیر گذار می خوانید:
عکسهای سیتیاسکن را سریع ورق زدم. تشخیص واضح بود: تومورهای درهمتنیدۀ زیادی ششها را گرفته بودند. ستون فقرات تغییر شکل داده، یک لُبِ کبد سراسر از بین رفته و سرطان به شدت گسترش یافته بود. من رزیدنت جراحی مغز و اعصاب بودم، که سال آخر آموزشم را میگذراندم. طی شش سال گذشته، نتایج چنین اسکنهایی را زیاد بررسی کرده بودم، به امید پیدا کردن روشی که شاید برای بیمار مفید باشد. اما این یکی فرق داشت: اسکنِ خودم بود.
در بخش رادیولوژی نبودم، لباس جراحی و روپوش سفیدم را نپوشیده بودم، بلکه لباس بیماران را به تن و سرم وریدی به رگ، داشتم. از کامپوتری که پرستار در اتاقم گذاشته بود استفاده میکردم. همسرم لوسی، و یک پزشک داخلی هم کنارم بودند. هر عکس را دوباره بررسی کردم: پنجرۀ شش، پنجرۀ استخوان، پنجرۀ کبد، از بالا به پایین مرور میکردم، بعد از راست به چپ، جلو به عقب، درست همانطور که آموزش دیده بودم. انگار میخواستم چیزی پیدا کنم که تشخیص را تغییر بدهد.
با هم روی تخت بیمارستان دراز کشیدیم.
لوسی خیلی آرام، انگار داشت از روی نوشتهای میخواند، گفت: "فکر میکنی ممکن است چیز دیگری باشد؟"
گفتم: "نه".
یکدیگر را، مثل عشّاق جوان، محکم در آغوش گرفته بودیم. سال گذشته هر دو شک کرده بودیم، اما نمیخواستیم باور کنیم، یا حتی در موردش صحبت کنیم که سرطان، درون من دارد رشد میکند.
از جا بلند شدم؛ دندانهایم به هم میخوردند، دستهایم میلرزیدند و نمیدانستم لباسهایم کجا هستند. در پاهایم احساس ضعف داشتم و در اولین گامی که برداشتم مانند حمّالی که بار زیادی بر دوشش گذاشته شده، سکندری خوردم. بااینحال زندانبان را دنبال کردم. دو نگهبان در آستانهی سلول منتظرم بودند. دوباره به مچ دستهایم دستبند زدند. دستبند قفل محکم و کوچکی داشت که نگهبانها آن را بهدقت میبستند. گذاشتم که قفل را ببندند. انگار دستگاهی روی دستگاهی دیگر بسته میشد. از حیاطخلوتی گذشتیم. هوای زنده و مطبوع صبحگاهی به من جانی دوباره بخشید. سرم را بالا بردم. آسمان آبی بود و پرتوهای گرم آفتاب که با دودکشهای بلند شکسته شده بودند، زوایای نورانی و عریضی بر فراز دیوارهای بلند و تاریک زندان رسم کرده بودند. هوا بهراستی خوب بود. از یک پلکان مارپیچ بالا رفتیم. از دالانی گذشتیم. و بعد یک دالان دیگر، و بعد دالان سوم. سپس درِ کوتاه و کوچکی باز شد. هوایی گرم و آمیخته با هیاهو، به صورتم خورد؛ نفس جمعیت نشسته در سالن دادگاه بود. وارد شدم. بهمحض ورود به سالن صدای همهمهی مردم و صدای جنبش سلاحها به هم درآمیخت. نیمکتها با سروصدای زیاد جابهجا شدند. دیوارَکها گشوده شدند و هنگامی که از مسیر طولانی میان دو گروه جمعیت که توسط سربازها احاطه شده بودند، میگذشتم، احساس میکردم ریسمانی که آن سرهای کج و آن چهرهها با دهانهای باز را به حرکت درمیآورد به من گره خورده است. در آن هنگام متوجه شدم که دستبندی به دستم نیست اما به یاد نمیآوردم کجا و کِی آن را باز کردهاند. سپس سکوتی سنگین سالن را فراگرفت. به جایگاهم رسیده بودم. جنجالی که در سر داشتم، در آن زمان که هیاهوی مردم آرام گرفت، پایان یافت. ناگهان آنچه که تا آن زمان به طور مبهم پیشبینی کرده بودم، بهروشنی بر من آشکار شد؛ آن لحظهی حیاتی و قاطع فرارسیده بود و من برای شنیدن رأی دادگاه آنجا بودم. نمیدانم چهطور میتوان این حس را توضیح داد اما فهمیدن این موضوع که به چه منظوری آنجا هستم، حتی ذرهای در من ایجاد وحشت نکرد. پنجرهها باز بودند؛ هوا و سروصدای شهر، آزادانه از بیرون به درون دادگاه راه مییافت و تالار محاکمه طوری روشن بود که انگار در آن جشن عروسی بر پاست. پرتوهای شادیبخش خورشید، اینجا و آنجا بر چارچوب نورانی پنجرهها، خطوطی درخشان رسم کرده بودند؛ بر کفپوش تالار، دراز و کشیده و روی میزها عریض و پهن میشدند، در زوایای دیوارها میشکستند و هر پرتویی که از لوزیهای درخشان پنجرهها به درون راه مییافت، منشور بزرگی از غبار طلاییرنگ را در هوا میشکافت. قضاتِ نشسته در انتهای سالن خشنود به نظر میرسیدند. خوشحالیشان احتمالاً به دلیل آن بود که کمی پیش کار خود را به پایان رسانده بودند. در چهرهی رئیس دادگاه که با انعکاس نور یکی از شیشهها، روشنایی ملایمی یافته بود، چیز آرامشبخش و خوبی وجود داشت و یکی از مشاورین جوان قاضی درحالیکه با دستمالگردنش ور میرفت، با خوشحالی با زن زیبایی که پشتش نشسته بود، صحبت میکرد. تنها اعضای هیئتمنصفه بودند که پریدهرنگ و مغموم به نظر میرسیدند که آن هم ظاهراً به دلیل خستگیِ حاصل از شبزندهداری بود. برخی از آنها خمیازه میکشیدند. در رفتار و کردارشان، هیچ نشانهای از حالت کسانی که بهتازگی حکم اعدام کسی را صادر کردهاند، دیده نمیشد و من در چهرهی آن مرفهین خوبکردار، جز میل شدید به خواب و رفع خستگی چیز دیگری نمیدیدم.
پنج سال پس از انتشار کتاب جنجالی برای این لحظه متشکرم، والری تریروِیلُر این بار با برای فرداها متشکرم از روزهای روزنامهنگاریاش مینویسد، تجربهای که حتی با وجود حضور در کاخ الیزه نیز آن را کنار نگذاشت، اگرچه مجبور شدبه دلیل مصلحتاندیشیهای فرانسوا اولاند، رئیسجمهور وقت فرانسه و معشوق سابقش، سرویس سیاسی را ترک کند و در بخش ادبی مشغول شود و به قول خودش با کتابها سر و کله بزند. تریرویلر، که سی سال است در هفتهنامه مشهور و قدیمی پاریمچ قلم میزند، در برای فرداها متشکرم از همنشینیاش با مشهورترین چهرههای سیاسی و فرهنگی نوشته.
او در این کتاب از عشق پرشور فرانسوا میتران به آن پنژو مینویسد، داستان مصاحبهاش با آلن دلون و حاشیههای آن را روایت میکند، از کتاب خاطرات میشل اوباما و دیدارش با بانوی اول آمریکا میگوید، از زندگی پر رمز و راز ژاک شیراک پرده برمیدارد و از سفرش به نپال پس از زلزله هولناک این کشور و ماجرای کنارهگیری فرانسوا اولاند از نامزدی در انتخابات ریاستجمهوری اخیر فرانسه مینویسد و برای اولین بار از سختیهای انتشار برای این لحظه متشکرم و تدابیرش برای فرار از دست نیروهای امنیتی فرانسه پیش از انتشار کتاب حرف میزند. اگر برای این لحظه متشکرم روایت روزهای طوفانی زندگی والری تریرویلر بود، برای فرداها متشکرم داستان خواندنی روزنامهنگاری است که در طول عمر حرفهایاش تجربههای بینظیری را از سر گذرانده است.
کتاب دختری با هفت اسم: فرار از کره شمالی نوشتۀ هیئون سئو لی، نگاهی فوقالعاده به زندگی در یکی از بیرحمترین و مخفی کارترین دیکتاتوریهای جهان و ماجرای مبارزه هراسآور یک زن برای فرار از دستگیری و رساندن خانوادهاش به آزادی است.
دختری با هفت اسم (The girl with seven names) در سال 2015 منتشر شد و خیلی زود جزو کتابهای پرفروش نیویورکتایمز قرار گرفت. همچنین در همان سال نامزد جایزه بهترین اتوبیوگرافی به انتخاب گودریدز شد.
هیئون سئو لی (Hyeonseo Lee) که کودکیاش در کره شمالی سپری میشد یکی از میلیونها نفری بود که در دام رژیم مخفی کار و ستمگر کمونیست روزگار میگذراندند. خانه کودکیاش در مرز چین او را در شرایطی فراتر از حدود کشور محصورش قرار میداد و وقتی قحطی دهه 1990 آمد او شروع به تفکر، پرسشگری و درک این نکته کرد که در سراسر عمرش شستشوی مغزی شده است. با توجه به میزان فقر و بیچارگی اطرافیانش متوجه شد که کشورش نمیتواند چنان که میگفتند «بهترین کشور روی زمین» باشد.
هنگامی که به سن هفده سالگی رسید تصمیم گرفت از کره شمالی بگریزد. در مخیلهاش هم نمیگنجید که برای اینکه باز هم کنار خانوادهاش باشد باید دوازده سال صبوری کند.
هیئون سئو لی دربارۀ این اثر میگوید:
«داستانی که میگویم برای افرادی مثل من که در کرۀ شمالی به دنیا آمده و از آن فرار کردهاند داستان عجیبی نیست. اما میتوانم تأثیرش را در افراد حاضر در این همایش ببینم. شوکه شدهاند. احتمالاً از خودشان میپرسند چرا هنوز چنین کشوری در دنیا وجود دارد.
شاید درک این واقعیت برایشان سختتر هم باشد که من چطور هنوز عاشق کشورم هستم و دلم برایش تنگ شده، برای کوههای برفیاش، برای بوی نفت سفید و زغالسنگ، برای دوران بچگیام، آغوش امن پدرم و خوابیدن کف زمینهای گرم. درست است که زندگی جدیدم راحت است، اما هنوز هم دختری هستم اهل هیسان که آرزو دارد همراه خانوادهاش در رستوران موردِ علاقهشان نودل بخورد. دلم برای دوچرخهام تنگ شده، و برای منظرۀ رودخانهای که به چین میرود.
ترک کردن کرۀ شمالی به ترک کردن هیچ کشوری شباهت ندارد. بیشتر شبیه رفتن از جهانی دیگر است. هر چقدر هم از آن دور شوم، باز هم جاذبهاش رهایم نخواهد کرد. حتی برای کسانی که در آن کشور، رنج زیادی کشیدهاند و از جهنم فرار کردهاند هم ممکن است زندگی در دنیای آزاد چنان دشوار باشد که برای کنار آمدن با آن و یافتن خوشبختی دستوپا بزنند. حتی بعضی از آنها تسلیم میشوند و به زندگی در آن جای تاریک برمیگردند-درست مثل خود من که وسوسه شدم برگردم، آن هم بارها.
اما واقعیت این است که من نمیتوانم برگردم. درست است که رؤیای آزادی کشورم را در سر میپرورانم، اما کرۀ شمالی هنوز بعد از گذشت سالیان سال، مثل همیشه، کشوری بسته و ظالم است، و اگر زمانی برسد که بتوانم با امنیت خاطر به آن برگردم، احتمالاً در کشور خودم غریبه خواهم بود.
حالا که این کتاب را بازخوانی میکنم، میبینم که این داستان بیداری من است، داستان بلوغی طولانی و دشوار. به این واقعیت دست یافتهام که به عنوان یک فراری از کرۀ شمالی، در جهان، غریبه محسوب میشوم، یک تبعیدی. هر قدر هم تلاش کنم تا خودم را با جامعۀ کرۀ جنوبی وفق بدهم، باز هم فکر نمیکنم به طور کامل به عنوان شهروند کرۀ جنوبی پذیرفته بشوم. از این مهمتر اینکه، خودم هم این هویت را قبول ندارم. من خیلی دیر به کرۀ جنوبی رفتم، در بیستوهشت سالگی. سادهترین راه برای حل مسئلۀ هویتم این است که بگویم کرهای هستم. اما چنین کشوری وجود ندارد. کرۀ واحدی وجود ندارد.»
در بخشی از کتاب دختری با هفت اسم میخوانیم:
با صدای گریۀ مادرم از خواب بیدار شدم. مینهو، برادر کوچکم، هنوز روی زمین کنار من خواب بود. ناگهان پدرم سراسیمه وارد اتاق شد و فریاد زد «بیدار شین!»
دستهای ما را کشید، هُلمان داد و از اتاق بیرون کرد. مادرم پشت سرش بود و مثل بید میلرزید. آسمان صاف بود. غروب شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت. مینهو هنوز گیج خواب بود. به خیابان رفتیم و سرمان را سمت خانه چرخاندیم. تنها چیزی که به چشم میخورد دود سیاه روغنی بود که از پنجرۀ آشپزخانه بیرون میزد و شعلههای سیاه آتش که روی دیوارهای بیرون خانه زبانه میکشید.
در کمال تعجب دیدم پدرم با عجله سمت خانه برگشت.
صدای غرش عجیبی مثل هجوم طوفان از داخل خانه به گوش رسید. صدایی مثل بوم. کاشیهای یک قسمت از سقف فرو ریخت، و گلولهای از آتش مثل یک گل نارنجی رنگ شن به آسمان پرتاب شد و خیابان را روشن کرد. یک قسمت از خانه غرق در آتش شد و دود غلیظ و سیاهی از بقیۀ پنجرهها بیرون زد.
پدرم کجا بود؟
در یک چشمبههمزدن تمام همسایهها دورمان جمع شدند. یک نفر با سطل روی آتش آب میریخت-انگار با این کارش آتشسوزی مهار میشد. صدای غژغژ کردن و از هم گسیختن چوبها بلند شد و بعد هم کل سقف آتش گرفت.
گریه نمیکردم. حتی نفس هم نمیکشیدم. چرا پدرم از خانه بیرون نمیآمد؟
شاید فقط چند ثانیه گذشت اما مثل چند ساعت طول کشید. ناگهان از خانه بیرون آمد و سمت ما دوید. بدجور سرفه میکرد. تمام هیکلش از دود، سیاه شده بود و صورتش از روغن برق میزد. در هر دستش دو قاب مستطیلی بود.
«بازگشت پدران؛ پسران و سرزمین مابینشان» اثر تازه هشام مطر، نویسنده لیبیایی است که پیش از این رمان «در کشور مردان» او نامزد جایزه منبوکر شده بود. این اثر هشام مطر نیز که داستان زندگی پدرش را بازگو میکند، جایزه پولیتزر ۲۰۱۷ را در بخش زندگینامه برای او به ارمغان آورد.
مطر در این کتاب، سفر خود برای پیدا کردن پدر گمشدهاش را روایت میکند. هشام نوزده ساله و در انگلیس دانشجو بود که پدرش ناپدید شد. او یک فعال سیاسی دوره حکومت قذافی بود. هشام هیچ وقت پدرش را دوباره ندید اما همچنان امیدوار بود که او زنده باشد. ٢٢ سال بعد هشام پس از فروپاشی نظام قذافی به لیبی برمیگردد تا دنبال راز ناپدید شدن پدرش بگردد و این کتاب، داستانی درباره یافتههای او است. هشام در این جستجو پای صحبت افرادی مینشیند که همه از رژیم قذافی زخم خورده و سالهایی از عمرشان را در زندانهای مخوف رژیم قذافی، خصوصاً زندان ابوسلیم، در بدترین شرایط سپری کردهاند.
هشام مطر با سبک خاص خود دراین داستان، خواننده را تا انتها دنبال خود میکشد، گویی هدف کتاب تنها پدر هشام و سرنوشت او نیست بلکه روایت کردن سرنوشت همهی پدرها و پسرهایی است که سالها از یکدیگر و از سرزمینشان دور ماندهاند.
از آنجا که انسان جزئی از طبیعت است بطور مسلم برای هر بیماری، طبیعت گیاه مداوای آن را عرضه کرده است. انسان هر چه به طبیعت نزدیکتر شود،
سالم تر است و بیشتر عمر می کند. لذا در این کتاب به بررسی داروهای گیاهی و دمنوش ها به شرح پرداخته ایم،
- دمنوش های گیاهی جهت لاغری
- دمنوش های ایرانی
-دمنوش های شگفت انگیز برای تقویت و ایمنی بدن
- بهترین گیاهان دارویی برای تقویت حافظه و بهبود فراموشی
- تقویت کلیه ها و کبد با گیاهان دارویی شگفت انگیز
-تقویت قوای جنسی توسط گیاهان دارویی
- تقویت بینایی با گیاهان دارویی
- داروهای گیاهی مورد استفاده در درمان دیابت
- درمان پیش فعالی کودکان در طب سنتی با داروهای گیاهی
- رایج ترین داروهای گیاهی برای تقویت موی سر
- گیاهان مفید برای شنوایی و گوش
- چای های گیاهی برای درمان یبوست
از پرفروشترین رمانهای ایرانی. داستان زندگی دختری که بنابه تصمیم والدینش ازدواج میکند، خیلی زود شکست میخورد و... خدایا چقدر نفهم و کودن بودم که درک نمیکردم. حس حسادت زنانه کجا و غیرت و تعصب مردانه کجا! حتی مهلت نشد چشمهایش را ببینم، سیلیاش چنان سخت و محکم و آنی، مثل برِ توی صورتم خورد که هیچ چیز ندیدم. پسر یا دختر کدام مقصرند؟ و آیا این پرسش از ریشه اشتباه نیست؟ پسر جوانی تحصیل کرده است، زندگی اجتماعی موفقی دارد و رفتارهایش توسط هر دو خانواده تأیید میشود. دختر اما بیتجربه است، از پشت میز مدرسه و از بازی کودکانه به جایی پرتاب شده است که نمیشناسدش و بزرگترها زندگی زناشوییاش میخوانند. همه چیز علیه دختر است. نویسنده اما به یاری سطرهای نانوشتهاش چیز دیگری را به تصویر میکشد. سپیدخوانیها از به مسلخ بردن یک قربانی حکایت میکنند. نازی صفوی، ٣٨ سال دارد، ذاتاً نویسنده است و در آثارش بیش از هر چیز به زنان میپردازد. به زنان و آزادیهای بدیهی اما به کسوت آرزو درآمدهشان.